...
نویسنده: پلک(شنبه 87/1/17 ساعت 2:17 عصر)
بیخودی قول داده بودی نگی یادی از ما کردی و اینا...بیخودی قولت رو هی شکوندی...بیخودی گفتی بچه ها رو را نمیدیم...بیخودی گفتی همه قراراتونو گذاشتین...بیخودی اون به من هیچی نگفت... بیخودی دلم خواست محرمم نباشه وقتی محرمش نیستم...بیخودی احساس کردم بازم داره دروغ میگه...بیخودی گفتی بچه ها رو را نمیدیم...بیخودی گفتی همه قراراتونو گذاشتین...بیخودی با یه لحن شوخی که توش پر از جدیت بود بهم رسما گفتی نیا!
من نمی تونستم بیام. تو اینو خوب می دونستی...می تونستم هم نمی خواستم چون نمی تونستم تو رو ببینم... اما...
بی خودی ازت رنجیدم. بی خودی دلم شکست. بی خودی انقدر شکست که ترجیح دادم تلفن رو قطع کنم.بی خودی احساس کردم که دیگه حرفی برا گفتن ندارم...بیخودی بغضم گرفت...بیخودی همه حرفام تموم شد...بیخودی جمله هاتو دیگه نمی فهمم...بیخودی اومدم اینجا نوشتم...
...
چه زندگی بیخودی...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ